افتخارش این است که همه خاندانش، پدر، پدربزرگ و جدش، از خادمان حرم مطهر رضوی و پاسبان این آستان مقدس هستند و پرورش در این فضای روحانی و خانواده مذهبی، از او فردی مؤمن و معتقد ساخته است. او در نوجوانی با امامخمینی (ره) و قیامش همراه شد.
هرچند اوایل، فعالیتهای انقلابیاش محدود بود، بعداز آشنایی با رهبران انقلاب اسلامی در مشهد مانند شهیدهاشمینژاد، مرحوم آیتالله طبسی و رهبر معظم انقلاب در حلقه مبارزان پیشگام انقلاب مشهد قرار گرفت.
او جزو معدود انقلابیون مشهدی است که در همه اتفاقات مهم قیام مردم مشهد مانند واقعه دهدی، حمله به حرم امامرضا (ع) و اولین قیام زنان مشهد حضور داشته است. احمد زهتابچیان، انقلابی پیشکسوت مشهدی، ساکن محله شهیدفرامرز عباسی است.
سرهنگ بازنشسته احمد زهتابچیان سال۱۳۳۵ در محله پایینخیابان به دنیا آمد. خانواده پدری او برای چندین نسل خادم حرم بودند. او میگوید: مرحوم پدرم (کربلایی رجب)، عمو، پدر بزرگ و جدم پشتدرپشت افتخار دربانی حرم مطهر رضوی را داشتند.
خانواده ما افتخار نوکری حضرترضا (ع) را بر هرکاری ترجیح دادند و حتی باوجود شرایط مناسب کار در ادارات دولتی از این کار اکراه داشتند و هرگز مناصب دولتی و اداری را قبول نکردند.
حاجاحمد در خانهای که هرسال در ماه محرم و رمضان، جلسات روضههای خانگی و قرائت قرآن برپا بود، رشد کرد و در این برنامهها حضور فعالی داشت.
او در ادامه با اشاره به تحصیل در مدارس مذهبی و غیررسمی میگوید: مرحوم پدرم، چون اعتقادی به مدارس دولتی آن زمان نداشت، من را در مدرسه عسکریه که تحت مدیریت مرحوم عابدزاده بود، ثبت نام کرد.
فعالیت این مدارس براساس تعالیم مذهبی و دینی بود. بهعنوان مثال ماه رمضان دانشآموزان هرروز برای خواندن قرآن به مسجدگوهرشاد میرفتند. بچههای بیشتر خانوادههای مذهبی مشهد در مدارس حاجی عابدزاده تحصیل میکردند. جواد پناهی، قاری مشهور، از همکلاسیهای من در مدرسه عسکریه و حاجآقا رئیسی، رئیسجمهور فعلی همکلاسیبرادرم در مدرسه جوادیه بودند.
زهتابچیان در سیزدهسالگی پدرش را از دست داد و مجبور شد برای تأمین مخارج خود و خانواده کار کند. او در همین سنین در جلسات مذهبی حاضر و با امامخمینی (ره) و قیام ایشان آشنا شد؛ «بعد از فوت ناگهانی پدرم بهعنوان پسر بزرگ خانواده برای تأمین معاش جذب بازار کار شدم و در مجتمع تجاری فیروزه نبش چهارراه شهدا در مغازه عقیقتراشی دایی ام مشغول به کار شدم. با وجود مشغله کاریام، همیشه سعی میکردم در جلسات دینی و مذهبی حاضر شوم.
در همین زمان با سیدمهدی طباطبایی که از واعظان قدیمی مشهد است، آشنا شدم. در یکی از همین جلسات، سیدمهدی رساله امامخمینی (ره) را نشان داد و ماجرای قیام ایشان علیه ظلم شاه را تعریف کرد. از آنجا با امام (ره) آشنا شدم.»
سال۱۳۵۰ احمد زهتابچیان در جلسهای که آیتالله خامنهای برگزار میکردند، حاضر و با واقعیت قیام و انقلاب امامخمینی (ره) آشنا شد. خودش میگوید: جلسه ایشان در مسجد امام حسنمجتبی (ع) واقعدر خیابان دانش برگزار میشد. در این جلسه، برای اولینبار با شهیدهاشمینژاد و مرحوم طبسی آشنا شدم. زمینه آشنایی من با مرحوم دکتر علی شریعتی نیز از همین جلسه فراهم شد.
او دومرتبه همراه شهیدهاشمینژاد به منزل دکتر شریعتی رفت؛ میگوید: در یکی از همین دیدارها شهیدهاشمینژاد و مرحوم دکتر علی شریعتی بحثهای عقیدتی را مطرح و بحث و گفتگو میکردند. من و چندنفر دیگر نیز حرفهای آنها را گوش میکردیم. بعدها که شهیدهاشمینژاد کتاب «درسی که امامحسین (ع) به انسانها آموخت» را نوشت، بخشهایی از این کتاب درباره همین بحثهای عقیدتی با مرحوم دکترعلی شریعتی بود.
در این سالها هنوز موج انقلاب عمومی نشده بود و بهصورت محدود بین خواص دیده میشد. او درباره جلسات آیتالله خامنهای میگوید: قبل از شروع جلسه، مطالب و مباحث جلسات کپی و بین حاضران پخش میشد. من درجریان جلسه سخنان آیتالله خامنهای را پشت کاغذها مینوشتم و تا چندسال قبل برگههای این جلسات را نگهداشته بودم. چندسال قبل، همه این مطالب را که بهصورت دفترچهای کوچک بود، دراختیار بنیاد حفظ آثار رهبر معظم انقلاب قرار دادم.
زهتابچیان سال۱۳۵۶ با پیوستن به یک گروه چریکی، تحت آموزشهای عملی ویژه مبارزاتی قرار میگیرد. او میگوید: بیشتر فعالیت گروه انقلابی ما در بین سالهای۱۳۵۰ تا ابتدای سال۱۳۵۶ به توزیع و تکثیر نوار، اطلاعیه و سخنرانیهای حضرت امامخمینی (ره) میگذشت، اما یک اتفاق این روند را تغییر داد.
بعداز خبر شهادت حاجآقا مصطفی، فرزند امام (ره)، موضع گروه تغییر کرد و تربیت گروههای چریکی برای مبارزه مسلحانه با ساواک و نیروهای رژیم در برنامه قرار گرفت. من نیز بهعنوان یکی از این نیروهای چریکی آموزش سلاح، لوازم انفجاری، ورزشهای رزمی را تحت مربیگری محمد نیری، مدیر عکاسخانه گویا، فراگرفتم.
حاجاحمد بعداز این آموزشها در چند عملیات چریکی حضور پیدا کرد؛ تعریف میکند: سال۱۳۵۷ که تجمعات انقلابی مردم به اوج خود رسیده بود، عدهای از بازنشستههای ارتش با تجمع در چهارراه لشکر و میدان عدل خمینی با شعارهای «جاوید شاه! جاوید شاه!» از رژیم حمایت میکردند.
محمد نیری، مسئول گروه، دستور داد که جلو این گروه نظامی را بگیریم. برای این کار دونفر از اعضای گروه چریکی به نام شهیدسیداحمد احمدی و اکبر دانایی مأمور شدند. آنها سوار بر موتور نظم آنان را به هم زدند. بعداز این ماجرا ارتشیهای بازنشسته ترسیدند و دیگر تجمع نکردند.
زهتابچیان در دوران مبارزات انقلابی خود بارها موردتعقیبوگریز مأموران ساواک قرار گرفت، اما با زیرکی و بدون اینکه شناسایی شود، از دست آنان فرار کرد. او تنها یک بار دستگیر شد؛ میگوید: مغازه ما در طبقه سوم پاساژ فیروزه قرار داشت. من هر روز ظهر برای اطلاع از جریانات و شنیدن سخنرانیهای رهبران انقلاب به مسجد کرامت و منزل آیتالله شیرازی میرفتم.
روز ۱۷ دی سال۱۳۵۶ مقالهای با عنوان «ایران و انقلاب سرخوسیاه» در روزنامه اطلاعات چاپ شد. در این مقاله دولتیها به امامخمینی (ره) توهین کرده بودند. بههمین دلیل ما تجمع بزرگی را در خانه آیتالله شیرازی تشکیل داده بودیم و جمعیت زیادی آمده بودند. من که خیلی از این واقعه ناراحت شده بودم، بین جمعیت ایستادم و با صدای بلند شعار مرگ بر شاه سر میدادم و حاضران در مجلس هم جواب میدادند.
در جریان همین شعاردادنها رئیس کلانتری۳، سرهنگ زمانپور، و چندنفر دیگر از مأموران وارد مجلس شدند. فرد جاسوسی که از قبل در مجلس حضور داشت، با انگشت من را نشان داد و گفت: همه تحریکات و اجتماعات بالاخیابان و کسبه این منطقه، کار همین جوان است. سرهنگ زمانپور هم بلافاصله دستور دستگیریام را داد و به همراه دو مأمور سوار بر پیکان راهی مرکز ساواک شدم.
او ادامه میدهد: همانطورکه عقب پیکان نشسته بودم، با زبانی ساده و ملتمسانه به سرهنگ زمانپور گفتم «جناب سرهنگ! من یک کارگر ساده هستم و در همین پاساژ فیروزه شاگردی میکنم تا نانی برای مادر و خواهر و برادر یتیمم ببرم. من اصلا از این موضوعات و مقولهها سردرنمیآورم. الان هم برای نماز خواندن آمده بودم که مأموران شما من را گرفتند.»
حرفهایم تأثیرش را گذاشته بود. سرهنگ زمانپور پرسید «اگر راست میگویی، ما را ببر تا مغازهات را ببینیم.» کنار پاساژ فیروزه ایستادیم. مغازهدارها که من را با مأمور دیده بودند، به داییام خبر دادند. او هم هرچه اعلامیه و نوار بود، برداشته و در جای دیگری پنهان کرده بود. زمانیکه به درِ مغازه در طبقه سوم رسیدیم، مأمورها به دستور سرهنگ، همه مغازه را زیرورو کردند، اما چیزی پیدا نکردند.
با صدای بلند شعار مرگ بر شاه سر میدادم و حاضران در مجلس هم جواب میدادند
سرهنگ زمانپور هم که مطمئن شده بود من بیگناهم، آزادم کرد و گفت «پسر جان! دیگر با این مرتجعان کمونیست نگردی! برو یک مسجد دیگر نمازت را بخوان.» من هم گفتم «چشم جناب سرهنگ! این اولین و آخرینباری بود که توسط مأموران پلیس دستگیر شدم.»
سرهنگ بازنشسته احمد زهتابچیان که در بیشتر راهپیماییهای مشهد حضور فعال داشت، شاهد شهیدشدن چندنفر از انقلابیون فعال مشهد بوده و شهادت آنها را با چشمان خود دیده است؛ «روزها و ماههای آخر پیروزی انقلاب، کار را تعطیل میکردم و هرجا که تظاهراتی بود حضور داشتم. در روز ۲۶ آبان سال ۱۳۵۷ همانطورکه همراه جمعیت راهپیمایان به طرف حرم مطهر میرفتم، نزدیک چهارراه شهدا مأموران شروع به تیراندازی کردند.
همان لحظه جوانی که جلو من بود، با اصابت گلوله به سرش نقش بر زمین شد و جابهجا به شهادت رسید. در همان لحظه، عکاسی دوربینبهدست را دیدم که از صحنه راهپیمایی عکس میگرفت. عکسی هم از همین شهید گرفت. بعدازچند روز فهمیدم این جوان شهید غلامرضا قدسی، دومین شهید انقلاب در مشهد بوده است.»
او حرفش را اینطور ادامه میدهد: یکی دیگر از انقلابیون که شاهد شهادتش بودم، مهندس علیرضا مهدیزاده بود. پدر شهید از طلافروشان بازار بزرگ مشهد بود. آن روز تعداد زیادی از مردم در میدان طبرسی جمع شده بودند و شعار میدادند.
مأموران وارد میدان شدند. در همان بحبوحه، سربازی را دیدم که به زانو نشست و چندتیر را به مردی که نزدیکم ایستاده بود، شلیک کرد. خودم را بالای سرش رساندم. شهیدمهدیزاده را نمیشناختم. روز بعد که عکسش را بین شهدا دیدم، فهمیدم که شهیدمیدان طبرسی همان شهید علیرضا مهدیزاده بوده است. بعداز پیروزی انقلاب با شهادتدادن چند نفر از شاهدان، قاتل شهید مهدیزاده به دار مجازات آویخته شد.
احمد زهتابچیان در یکی از راهپیماییها در چهارراه خسروی مشهد، شهادت دیگری را از نزدیک میبیند. او میگوید: در جریان تیراندازی ساواک، تیری به جوانی اصابت کرد. او مقابلم به زمین افتاد. خون همه بدنش را گرفته بود. نتوانستم کمکش کنم؛ فکر میکردم شهید شده است. بعداز پیروزی انقلاب در مرکز سپاه مشهد، همین جوان را ملاقات کردم.
اولش باورم نمیشد که خودش باشد، اما در گفتوگویی که با هم داشتیم، فهمیدم او همان جوان غرق خون در چهارراه خسروی است. او محمدحسین بصیر، فرمانده گردان کوثربود. محمدحسین گفت «خدا نخواست شهید شوم و به آرزویم برسم.» سردار شهیدمحمدحسین بصیر، بعدها در جنگ تحمیلی بعداز دلاوریهای بسیار به آرزویش که شهادت بود، رسید.
زهتابچیان همچنین شاهد اولین تجمع زنان انقلابی مشهد بوده و دستگیری زنان توسط نیروهای ساواک را با چشمان خود دیده است؛ میگوید: هرسال به مناسبت سالروز ۱۷ دی که روز کشف حجاب بود، مراسم و جشنی در مشهد برگزار میشد.
تابلوهای بزرگی در دست داشتند که رویش نوشته شده بود «ما زنان مسلمان خراسان، آزادی خواهران دربند را خواهانیم»
آن روز در سال۱۳۵۶ من در مغازه مشغول کار بودم. از خیابان سروصدایی به گوش میرسید. کنار پنجره رفتم و متوجه شدم تعدادی از زنان محجبه و انقلابی از سمت چهارباغ حرکت کردهاند. آنها تابلوهای بزرگی در دست داشتند که روی آن نوشته شده بود «ما زنان مسلمان خراسان، آزادی خواهران دربند را خواهانیم.» این اولین راهپیمایی زنان در مشهد بود.
او ادامه میدهد: تا این صحنه را دیدم، فوری سوار موتورم شدم و خودم را به آنها رساندم. زنان با صدای بلند مشغول شعاردادن بودند؛ در همین لحظه خودرویی از نیروهای نظامی جلو آنها توقف کرد. تعدادی از خانمها را دستگیر کردند و بهزور داخل خودروها بردند. من در چندقدمی آنها شاهد این صحنه بودم، اما نتوانستم هیچکاری کنم. بلافاصله خودم را به منزل آیتالله شیرازی رساندم تا موضوع را اطلاع دهم.
احمد زهتابچیان درباره روزهای پرتبوتاب پیروزی انقلاب میگوید: در فاصله بین ۱۲ تا ۲۲بهمن۵۷ نیروهای رژیم آخرین تلاشهای خود را برای سرکوب مردم انجام دادند. همه مردم مشهد در خیابان بودند. کسی به خانه نمیرفت. حکومت نظامی اعلام شد، اما بعد از فرمان امام خمینی (ره) برای شکستن حکومت نظامی، همه ما از خانهها بیرون آمدیم و شعار دادیم.
صبح ۲۲بهمن شهر در سکوت عمیقی فرورفته بود. ما برای شنیدن آخرین خبرها به منزل یکی از اقواممان که تلویزیون داشت، رفتیم. جمعیت زیادی در خانه آنها جمع شده بودند تا پیگیر آخرین خبرها باشند.
گوینده اخبار بعداز خواندن متنی، پایان حکومت پهلوی و برقراری حکومت اسلامی را اعلام کرد. این لحظه شادترین لحظه زندگیام بود. بعد از آن، همگی بیرون رفتیم. همه مردم آمده بودند و با پخش شیرینی، پیروزی انقلاب اسلامی را تبریک میگفتند.
احمد زهتابچیان بعد از پیروزی انقلاب اسلامی با پیوستن به سپاه، خدمت و دفاع از آرمانهای انقلاب اسلامی را ادامه داد.
در روزهای بعداز پیروزی انقلاب، دشمنیها، انتقامها و مخالفت گروههای وابسته به رژیم شاه شروع شد. هرروز خبر میآمد که یک نفر را کشته یا در خانهای بمبگذاری و آن را منفجر کردهاند.
در چنین روزهای پرالتهاب و سختی به دستور سران انقلاب مشهد، گروههایی از جوانان، دفاع از محلات شهر را برعهده گرفتند؛ من نیز با آنها همراه شدم. بعداز چند هفته به عضویت کمیته انقلاب اسلامی درآمدم. مبارزه با ضدانقلاب ادامه داشت تا فرمان تأسیس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ازسوی حضرت امامخمینی (ره) صادر شد.
در همان روزهای اول به سپاه خراسان پیوستم و مسئولیت تدارکات و پشتیبانی سپاه خراسان در لشکر۵ نصر را برعهده گرفتم. در آن روزها برای تهیه امکانات شرایط دشوار بود، اما همه تلاشم را به کار گرفتم تا لشکر خراسان از لحاظ پشتیبانی و ادوات جنگی کم نیاورد و از لحاظ تسلیحات و امکانات مشکلی نداشته باشد.
باوجود مخالفت فرماندهان به بهانه سرزدن به تجهیزات و امکانات لشکر در عملیاتهای مختلف ازجمله خیبر، بدر، والفجر۸، کربلای ۴، کربلای۵، کربلای۱۰، میمک حضور داشتم و چندبار نیز مجروح شدم. بعد هم بهدلیل عملکرد موفقیتآمیز در حوزه پشتیبانی جنگ به تهران رفتم و فرماندهی پشتیبانی حوزه مرکزی کل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی را برعهده گرفتم. با همین سمت بعداز سالها خدمت در سال۱۳۹۳ از سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بازنشسته شدم.
در دوران خدمت، چون اغلب در سفر و گرفتار کارهایم بودم، فرصت کمتری برای رسیدگی به خانواده و فرزندانم داشتم. به همین دلیل بعداز بازنشستگی بیشتر وقتم را صرف خانواده و فرزندانم کردم. من دوپسر و سه دختر دارم که همه آنها مؤمن و معتقد به انقلاب هستند و بارها از من خواستند که از خاطرات انقلاب و جنگ برای آنها بگویم. هرزمان وقت کنم، برایشان حرف میزنم.
یکی از آرزوهایم این است که بتوانم خاطرات انقلاب و جنگ را که حاصل پنجاهسال حضورم در عرصههای مختلف انقلاب است، جمعآوری و چاپ کنم تا نسلهای آینده بدانند ما برای حفظ این انقلاب و نظام جمهوری اسلامی چه خونهایی نثار کردیم.
* این گزارش شنبه ۱۴ بهمنماه ۱۴۰۲ در شماره ۵۴۶ شهرآرامحله منطقه ۱ و ۲ چاپ شده است.